هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

پارک بازی

همه عمرم سلام قربونت برم با اون دستهای کوچیکت که از سرسره بالا و پایین می رفتی و  گاهی هم می افتدی . دیروز عزیز و خاله فایزه اومدن دنیال شما با هم رفتیم پارک .خیلی بازی کردی  ای بلا یه بار هم منو عزیز را گول زدی  بجای اینکه از این پله های کوچیک بری سریع رفتی از پله های بزرگ من مونده بودم چکار کنم عزیز هم همش داد می زد که هانی جان مواظب باش تو هم هی می خندیدی به من و عزیز  بعد یکی از بچه ها تو رو گذاشت لای پاهاش و با هم سر خوردین اومدین پایین  دیگه عزیز گفت بسه امکان داره یه اتفاق بد بیفته اومدیم خونه . این هم از ماجرای پارکت . ...
30 آبان 1390

پارک بازی

همه عمرم سلام قربونت برم با اون دستهای کوچیکت که از سرسره بالا و پایین می رفتی و گاهی هم می افتدی . دیروز عزیز و خاله فایزه اومدن دنیال شما با هم رفتیم پارک .خیلی بازی کردی ای بلا یه بار هم منو عزیز را گول زدی بجای اینکه از این پله های کوچیک بری سریع رفتی از پله های بزرگ من مونده بودم چکار کنم عزیز هم همش داد می زد که هانی جان مواظب باش تو هم هی می خندیدی به من و عزیز بعد یکی از بچه ها تو رو گذاشت لای پاهاش و با هم سر خوردین اومدین پایین دیگه عزیز گفت بسه امکان داره یه اتفاق بد بیفته اومدیم خونه . این هم از ماجرای پارکت . ...
30 آبان 1390

شیطونی

سلام به بهترین کسم  خب خیلی دیر آپ شدم ولی بدون که سرم شلوغ بود هفته خیلی شلوغی داشتیم ولی در کنار تو بودن چیزی حالیم نمی شه گلم.  خب تعریف کنم برات از هفته شلوغم : جمعه چهلمین روز  از دست دادن عزیز بود مراسم گرفته بودیم برای مراسم باید یه سری کارها انجام می شد که تمام وقت ما رو گرفته بود  و از اون طرف هوا هم خیلی بارونی هستش نمی تونم تو را با خودم ببرم بیرون و به خاطر شما مجبور بودم که خونه وایسم یا کس دیگه ای کارها رو انجام بده. خیلی شیطون شدی خیلی ! نمی دونم مهد رفتی اینجوری شدی یا نه اقتضای سنت ؟ خونه مادر جون بودیم انگار ورزش کردن را  یاد گرفتی به این حالت می زنی به پات می گی ١.٢.٣ بعد ر...
29 آبان 1390

شیطونی

سلام به بهترین کسم خب خیلی دیر آپ شدم ولی بدون که سرم شلوغ بود هفته خیلی شلوغی داشتیم ولی در کنار تو بودن چیزی حالیم نمی شه گلم. خب تعریف کنم برات از هفته شلوغم : جمعه چهلمین روز از دست دادن عزیز بود مراسم گرفته بودیم برای مراسم باید یه سری کارها انجام می شد که تمام وقت ما رو گرفته بود و از اون طرف هوا هم خیلی بارونی هستش نمی تونم تو را با خودم ببرم بیرون و به خاطر شما مجبور بودم که خونه وایسم یا کس دیگه ای کارها رو انجام بده. خیلی شیطون شدی خیلی!نمی دونم مهد رفتی اینجوری شدی یا نه اقتضای سنت ؟ خونه مادر جون بودیم انگار ورزش کردن را یاد گرفتی به این حالت می زنی به پات می گی ١.٢.٣ بعد راه می افتی و دوباره تکرار می کنی اصلا...
29 آبان 1390

عید غدیرت مبارک پسرم

   عید غدیر مبارک  عید غدیر عید مخصوص سادات هستش سادات به کسی می گن که سید باشه .جشن می گرن کوچه ها رو چراغونی می کنن محله را تمیز می کنن خلاصه اینکه همه با هم مهربونند مامان جون و بعد سادات عیدی می دن .این یه توضیح مختصره که می تونستم برات بگم و بنویسم .                       ...
25 آبان 1390

عید غدیرت مبارک پسرم

عید غدیر مبارک عید غدیر عید مخصوص سادات هستش سادات به کسی می گن که سید باشه .جشن می گرن کوچه ها رو چراغونی می کنن محله را تمیز می کنن خلاصه اینکه همه با هم مهربونند مامان جون و بعد سادات عیدی می دن .این یه توضیح مختصره که می تونستم برات بگم و بنویسم . ...
25 آبان 1390

خواستگاری دایی علی

نفسم صبح بخیر مثل همیشه سرکارم هستم برات می نویسم .دیروز مادرجون و آقاجون اومدن خونه ما موقع نهار بود ولی اونها نهارشون خورده بودن  به خاطر همین دیگه با ما غذا نخوردن .تو می خواستی بخوابی ولی با دیدن آقاجون دیگه نخوابیدی دیدم مادر جون مرددِ هی این دست و اون دست می کنه ؟ اشاره  کردم چیزی شده  بعد این که میوه آوردم بابا صدا زدم گفتم بیا جلوتر مادر جون کارت داره .بعد مادر جون با من من گفت با اجازه شما می خوایم بریم برای دایی علی خواستگاری . بابا گفت : به سلامتی ! مادر جون گفت دوست داریم شما هم تو این مراسم باشین بابا گفت من نمیام ولی اگه دخترتون دوست داره بیاد .منم گفتم حالا که چیزی نشد ما برای  مراسمات دیگه میایم خل...
25 آبان 1390

خواستگاری دایی علی

نفسم صبح بخیر مثل همیشه سرکارم هستم برات می نویسم .دیروز مادرجون و آقاجون اومدن خونه ما موقع نهار بود ولی اونها نهارشون خورده بودن به خاطر همین دیگه با ما غذا نخوردن .تو می خواستی بخوابی ولی با دیدن آقاجون دیگه نخوابیدی دیدم مادر جون مرددِ هی این دست و اون دست می کنه ؟ اشاره کردم چیزی شده بعد این که میوه آوردم بابا صدا زدم گفتم بیا جلوتر مادر جون کارت داره .بعد مادر جون با من من گفت با اجازه شما می خوایم بریم برای دایی علی خواستگاری . بابا گفت : به سلامتی ! مادر جون گفت دوست داریم شما هم تو این مراسم باشین بابا گفت من نمیام ولی اگه دخترتون دوست داره بیاد .منم گفتم حالا که چیزی نشد ما برای مراسمات دیگه میایم خلاصه هانی جون به خاطر ب...
25 آبان 1390

هفته بارونی

    داره بارون می یاد کوچه بازم لبریز احساسه                              هنوزم نم نم بارون صدای ما رو نمی شناسه همین دیروز بود انگار تو با من تو همین کوچه می گفتی زندگی وقتی تو با من نیستی پوچه آهای بارون پاییزی کی گفته تو غم انگیزی تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه می ریزی آهای بارون پاییزی آهای بارون پاییزی داره بارون می یاد کوچه بازم لبریز احساسه هنوزم نم نم بارون صدای ما رو نمی شناسه توی تقویم ما دو تا بهار از غصه می سوزه واسه ما اول پ...
25 آبان 1390

عکس عزیز جون

خوشگل مامان سلام خوبی گلم امروز تصمیم گرفت عکسهای عزیز رو هر چند این چند تا تو گوشی داشتم برات بزارم . نمی خوام تو وبلاگت از خاطرات  بد بنویسم فقط برای یاداوری دوران پیریم می نویسم دیروز سومین روز درگذشت مامان عزیز (مادربزرگ خودم ) بود که می شه مامان اقاجون . دیشب ساعت ٤ صبح نمی دونم بد خواب شدی همش گریه می کردی  تا ساعت ٦.٥ صبح این حالتی بودی پوشکتو تعویض کردم و اجازه ندادی شلوار بهت بپوشونم بابا هم گفت نمی خواد  فقط پتو سرش بذار که دیگه من اومدم سرکار .امروز خاله جون مریم به خاطر بدنیا اومدن هومان تو اداره ما رو صبحونه مهمان کرد به صرف حلیم (جات خالی مامانی) همش منتظر تلفن بابا بودم که تو رو برده مهد یا نه هر چقدر ...
5 آبان 1390